جدول جو
جدول جو

معنی یک تهی - جستجوی لغت در جدول جو

یک تهی
یک لا، یک لایی، ویژگی جامۀ یک لا و نازک
تصویری از یک تهی
تصویر یک تهی
فرهنگ فارسی عمید
یک تهی
(یَ / یِ تَ)
جامۀ یکتو چنانکه در ایام گرما پوشند. (آنندراج) (غیاث). جامۀ بی آستر:
بوستان کز ژاله پوشیدی قمیص یک تهی
این زمان از برف پوشیده قبای پنبه دار.
سعید اشرف.
، پیراهن و زیرپیراهنی زنان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یک بسی
تصویر یک بسی
یک بارگی، همگی، جملگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک جهت
تصویر یک جهت
همراه و همدل، دارای یک قصد و نیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک تنه
تصویر یک تنه
یکه، تک وتنها، به تنهایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک تیغ
تصویر یک تیغ
یکپارچه، یکدست مثلاً لباس قرمز یک تیغ، به طور یکپارچه، به تمامی، سراسر مثلاً لباسش یک تیغ قرمز بود
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ نُ هَُ)
نه یک. تسع. یک از نه. یک بخش از نه بخش
لغت نامه دهخدا
(یِ)
نام یکی از دهستانهای بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز است. این دهستان محدود است از شمال به دهستانهای حومه مسجدسلیمان تل بزان، از خاور به بخش ایذه، از جنوب به بخش هفتگل، از باختر به شهرستان شوشتر. هوای آن کوهستانی گرمسیر است. از 14 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده. جمعیت آن در حدود 5600 تن و قراء مهم آن عبارتند از: گل گیر دوازده امام، چم فراخ، امیرآباد، سبزآباد، تمبیان. آب مصرفی از لوله کشی شرکت نفت و چشمه ها تأمین می گردد. راههای دهستان اتومبیل رو است و ساکنین از طایفۀ بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ مَ)
منسوب به یک من. به اندازۀ یک من. که یک من وزن داشته باشد. به قدر یک من. یک منه. (یادداشت مؤلف) :
چو نیمی ز تیره شب اندرکشید
سپهبد می یک منی برکشید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ لَ)
یک لختی.
- در یک لتی، در که یک مصراع دارد. دارای یک لنگه. که دو لنگه ندارد. (یادداشت مؤلف).
- کاغذ یک لتی، نیم ورقی. یک صفحه ای. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دَ هََ)
به قدر یک دهان. به اندازۀ یک دهن. دهانی:
زان زنخدان یک دهن حلوای سیب
گر دهد می دارم از جان بهترش.
میرزا صادق دستغیب (از آنندراج).
تا لب مشکل گشایت یک دهن خندیده است
نیشکر بی عقده روید از شکرزار دلم.
سالک یزدی (از آنندراج).
لاف برابری به دهان تو گر زند
خندد به غنچه مرغ چمن یک دهن بلند.
شفیع اثر (از آنندراج).
، هر چیز قلیل. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ وَ)
یک سمتی. یک سویی. یک جهتی. متمایل به یک جهت.
- یک وری افتادن، در تداول عوام، به یک پهلو دراز کشیدن بر زمین. (یادداشت مؤلف).
- یک وری شدن کار، فیصله یافتن بر یکی از دو صورت مخالف. به یکی از دو صورت استقرار یافتن. (یادداشت مؤلف).
- یک وری کردن کار، فیصل دادن بر یکی از دو صورت مخالف. (یادداشت مؤلف).
- یک وری نگاه کردن، به یک چشم نگریستن. (یادداشت مؤلف).
، در تداول عوام، کج. وریب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ بَ)
یک وری. کج و وریب. (یادداشت مؤلف). رجوع به کج و وریب شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ بَ)
به معنی یک بارگی باشد. (برهان) (آنندراج). یک بارگی. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (صحاح الفرس) (ناظم الاطباء). در یک هنگام. همگی. جملگی. تماماً. جمیعاً. (ناظم الاطباء) :
بخیلی مکن جاودان یک بسی
بدین آرزو که منم خود رسی.
ابوشکور.
وز ایدر چو فردا به منزل رسی
یکی کار پیش آیدت یک بسی.
فردوسی.
در آواز شد رومی و پارسی
سخنشان ز تابوت شد یک بسی
هرآنکس که او پارسی بود گفت
که او را جز ایران نباید نهفت.
فردوسی.
در شواهد فوق معنی کلمه با گفتۀ فرهنگ نویسان انطباقی ندارد. در بیت اول فردوسی دشوار و انحصاری و در بیت دوم منحصراً اقرب است
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ تَ)
یک تخته. یک دست. (یادداشت مؤلف) : اما چون سوگند در میان است از جامه خانه های خاص برای تشریف و مباهات یک تخت جامه از طراز خوزستان... برگیرم. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است، یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. (از یادداشت مؤلف). یکدست. یکسره. مطلق. (فرهنگ لغات عامیانه) ، متحد. متفق.
- یک تیغ شدن، متحد شدن. متفق شدن: با یکدیگر بیعت کرده بودندو به دفع او یک تیغ شده. (جهانگشای جوینی).
- یک تیغ کردن، کنایه از راست و درست و برابر و هموار کردن. (برهان) (آنندراج). کنایه از راست و درست کردن. (انجمن آرا). راست و درست کردن. هموار و برابر نمودن. (ناظم الاطباء) :
به دو تیغ او ز ذوالفقار و سنان
کرده یک تیغ همچو تیر جهان.
سنایی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ جَ هََ)
که دارای جهت واحد باشد، یکتادل. صافی دل. یکدل. بی تردید و مصمم وبا نیت جزم: بر این عزم از دارالسلطنۀ هرات اوراق و احمال و خاصان و یک جهتان را همراه داشته متوجه صوب قیصار و میمنه و نواحی بلخ گردید. (لباب الالباب ص 529). که ما بندگان مجموع در مقام خدمتکاری وطاعت گزاری یکدل و یک جهتیم. (ظفرنامۀ یزدی). خاصان و یک جهتان را همراه داشته. (تذکرۀ دولتشاه ص 529)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یک خو. که خوی و منش ثابت دارد. که دارای شخصیتی یکسان و تغییرناپذیر است:
رادمرد و کریم و بی خلل است
راد و یک خوی و یکدل و یکتاست.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دَ)
یک دره. یک در. صفت اطاقی که یک در دارد:
خسروا جانم نژند و تنگدل دارد همی
زیستن در بینوایی بودن اندر یک دری.
ازرقی هروی.
و رجوع به یک در و یک دره شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دَ هَُ)
ده یک. یک جزء از ده جزء. یک بخش از ده بخش چیزی یا عددی. عشر. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ لَ تَ / تِ)
یک لخت. یک لت. یک لنگه. که یک مصراع دارد. مقابل دولختی. مقابل دولتی. مقابل دولنگه. و رجوع به یک لخت شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یک رأی. هم رای. با عقیدۀ واحد. یکدل و یکزبان:
از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ
یکدل و یک رای باشندو موافق بنده وار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ تَهْ)
یک لا. یک تو. یکتا. (یادداشت مؤلف). رجوع به یک تهی و یکتا شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از یک نهم
تصویر یک نهم
نه یک یک جز ازنه جز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک وری
تصویر یک وری
یکطرفی متمایل بیک جهت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک تنه
تصویر یک تنه
تنها بتنهایی: یک تنه باهزار تن مقابله میکند
فرهنگ لغت هوشیار
یکدست یکسره مطلق متحد متفق: سلاطین روم وشام وارمن... بدفع او یک تیغ شده
فرهنگ لغت هوشیار
یک راستا، یک روی خودمانی، بی گمان که دارای جهت واحدباشد، صمیم و خودمانی: ... اما دوستان و یک جهتان بابا عبدل میگویند، بی تردید دارای نیت جزم: که ما بندگان مجموع در مقام خدمتکاری و طاعتگزاری یکدل و یک جهتیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک دهم
تصویر یک دهم
عدد کسری یک جز از ده جز عشر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو تهی
تصویر دو تهی
لباس آستر شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا تهی
تصویر پا تهی
برهنه پای، تهی پای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک تنه
تصویر یک تنه
((~. تَ نِ))
تنها به تنهایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک وری
تصویر یک وری
((~. وَ))
یک طرفی، متمایل به یک جهت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک تیغ
تصویر یک تیغ
متحد در جنگ، یک دست، یکسره
فرهنگ فارسی معین
اصطلاحی در پارچه بافی سنتی یعنی: از هر شکاف شانه یک رشته نخ
فرهنگ گویش مازندرانی